ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

این دخملا کین؟

یه روز خونه مامانی ارمیا روسری من رو برداشت و گفت سرش کنم. دیدم خیلی بهش میاد. بقیه گفتن ایلمان بیشتر شبیه پسرهاست و ممکنه روسری بهش نیاد. سر ایلمان هم کردم و دیدم خیلی ماه شده و اگر هم دختر بود خوشگل می شد. شما چی میگین؟ ارمیا تازگی ها گیر داده که براش جوراب شلواری بخرم. نکه توی مهد دخترها رو می بینه... دیرزو می گه مامان موهامو مثل الناز (دختر عموش) دو تا خرگوشی ببند. مونده بودم چه کار کنم. کلی بهش خندیدم و براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد. ایلمان دیگه خوب جمله های 2 کلمه ای و 3 کلمه ای رو بیان می کنه. خیلی بلا شده. یعنی وقتی صحبت می کنه دلم می خواد قورتش بدم. قربونش برم. هر چی ارمیا می که رو تکرار...
28 خرداد 1393

باغ پرندگان

اول بگم که دیروز یکشنبه 18 خرداد بعد از کلی تاخیر  واکسن 18 ماهگی ایلمان رو زدیم. علت تاخیر یا سرماخوردگی ایلمان بود و یا تا ما رسیدیم مرکز بهداشت سهمیه واکسنشون تموم شده بود. ولی بالاخره دیروز ساعت 8 صبح رفتیم و موفق هم شدیم. خدا رو شکر خیالم راحت شد. دیشب اصلا خوب نخوابید و طفلی همش بیدار می شد. جمعه 16 خرداد تصمیم گرفتیم بریم باغ پرندگان . دومین بار بود که می رفتیم. پارسال ایلمان کوچولو بود و چیزی یادش نبود ولی ارمیا تا فهمید می خوایم بریم اونجا، گفت همونجایی که طناب داره و می ریم بالا. قربون هوشش. کمی هول هولکی پوره سیب زمینی درست کردم و کمی هم مخلفات برداشتیم و راه افتادیم. روز خوبی بود. شبش هم چون نتونسته بود...
19 خرداد 1393

سفر شمال

روز 3 شنبه 6 خرداد ساعت 8 صبح به همراه مامانی و برادرهای گلم، مهدی و مرتضی و همچنین عزیز حرکت کردیم به طرف نوشهر، ویلایی که از طرف سازمان گرفته بودم بین نوشهر و نور بود. از جاده چالوس رفتیم و بین راه صبحانه ای خوردیم و دوباره حرکت کردیم. نزدیکهای ساعت 3 بود که رسیدیم. واقعا خوش گذشت. ارمیا و ایلمان که کلی شن بازی کردن و ایلمان بلا هم که تا غافل می شدیم می دوید طرف دریا و همش مراقبش بودیم. روز اول کمی آب دریا رفت توی دهنش و چند بار آورد بالا که بردیمش یه بیمارستان توی نوشهر و آمپولی نوش جان کرد و خدا رو شکر خوب شد. موقع برگشت ارمیا فکر می کرد داریم گشت و گزاری می کنیم و برمی گردیم ویلا. طفلی می گفت بابا با سرعت برو تا زود برسیم وی...
11 خرداد 1393

سادات محله

جمعه 19 اردیبهشت به دعوت خواهر گلم رفتیم ویلاشون توی سادات محله. واقعا خوش گذشت و بچه ها کلی با هم بازی کردن و همشون موقع برگشت توی ماشین از خستگی خوابشون برد. اون روز ارمیا و علی 2 بار رفتن استخر. یه بار صبح با مامانها و یه بار هم ظهر با باباها . اینجا هم تازه از آب اومده بیرون. با بابایی که رفته بود همه اومده بودن بیرون و هنوز صدای شالاپ و شولوپ ارمیا توی آب می اومد و شیرجه می زد توی آب و بابایی می گرفتش و همش می گفت 1 بار دیگه ...  ایلمان هم توی استخر واقعا کیف کرد و این همه آب رو یک جا ندیده بود ...
4 خرداد 1393

آبعلی ، 12 اردیبهشت

یه روز جمعه رفتیم آبعلی و کولوچه ها کلی کیف کردن. هوای واقعا دلچسبی بود. و البته ایلمان انقدر رفت توی آب و فرداش سرما خورد. از اون روز یا ارمیا مریضه و یا ایلمان و یا من  بابایی. در حال حاظر هم هر دوی کولوچه ها باز سرما خوردن و بابایی هم همینطور. اینجا هم یه چشمه پیدا کردیم و از اونجا اب خوردن برمی داشتیم آقا جونم داشت هسته زرد آلو می شکست و می داد ما می خوردیم. قربونس برم که انقدر مهربونه و بهترین بابای دنیاست انقدر که من لباس این کولوچه ها رو عوض کردم که نگو. ...
4 خرداد 1393

کلی عکس بهاره با تاخیر

کولوچه های من ببخشین که انقدر دیر اومدم تا خاطرات قشنگتون رو ثبت کنم. آخه یه ذره تنبل شده بودم. این روزها دارم یه تصمصم هایی می گیرم که ذهنم رو خیلی به خودش مشغول کرده. فعلا حرفی نمی زنم تا تصمیم نهاییم رو بگیرم. تصمیم من فقط به خاطر شما گل پسرهای خوشمل مامانه. یه سری عکس دارم از چند بار ددر رفتن با شما عسلهای من که تعدادیش رو که مربوط به بوستان ولایته ، توی این پست براتون می گذارم. داداش ایلمان خورده بود زمین و ارمیا داشت بلندش می کرد جوجه ها چاله کنده بودن و داشتن گل می کاشتن ماشین یه نی نی رو گرفته بودن و دیگه بهش نمی دادن خود...
4 خرداد 1393
1